آینازآیناز، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

فرشته کوچک زندگی ما

دنیای مادرانگی

این روزا  دنیای مادرانگی من گاهی بزرگ است به وسعت ترس از فرداهای تو  گاهی کوچک است به قدر نگرانی نخوردن  میوه و غذای امروز تو.... چه دنیای غریبی است دنیای مادر انگی .... غریب و دلنشین وشیرین و پر استرس ...گاهی با قلبت تصمیم میگیری گاهی با منطقت ...گاهی دلم برای خدم تنگ میشود ..آنی بدون تو نفسم تنگ میشود       ...
3 آبان 1394

هستی من و بابایی

دلم میخواد همیشه از ته دل بخندی و واسه همههههههههه بهترینارو بخوای..اینجوری خداهم واسه تو بهترینا رو به ارمغان میاره..منم سعی میکنم اینجوری باشم یعنی وقتی میبینم خدا یه فرشته کوچولوی پاک و معصوم رو به من داده باید نهایت سعیمو کنم تا روح و ذهنش با زشتیای این دنیا سیاه والوده نشه..تمام سعیمو میکنم که لیاقتتو  داشته باشم زندگیم.انقد دوستت دارم که اصلا نمیتونم تو کلماتم بهت نشون بدم. بدون که همه هستیه من و بابایی هستی مهربونم   ...
3 آبان 1394

بدون عنوان

تو که چشمات خیلی قشنگه رنگ چشمات خیلی عجیبه تو که این همه نگاهت واسه چشمام گرمُ نجیبه می دونستی که چشات شکل یه نقاشیه که تو بچگی میشه کشید می دونستی یا نه؟ می دونستی یا نه؟  می دونستی که توی چشمای تو رنگین کمونو میشه دید می دونستی یا نه؟ می دونستی یا نه؟  می دونستی که چشامی همه ی آرزوهامی می دونستی که همیشه تو تموم لحظه هامی... ...
25 تير 1394

عذر منو بپذیر

عید نوروز بود ومن خسته تر از آن بودم که بتونم خونه تکونی بکنم نه خسته جسمی نه خسته روحی بودم دکتر آیناز واسه اش دارویی نوشته بود که باید سه وعده در روز بهش می دادم اونم به دخمل من که میونه خوبی با دارو نداشت با توکل به خدا همه شو بهش دادم ولی واقعا خسته بودم و حوصله هیچی رو نداشتم الان که اینارو برات می نویسم  واقعا برام سخته ولی هیچ چیز تو این دنیا شیرین تر از تو نیست نکنه فک کنی از تو خسته بودم نه از غصه هایی که خورده بودم و نمی تونستم برای کسی بگم در هر حال فک کنم فهمیده باشی که چرا این روزا نتونستم چیزی برات ثبت کنم و عذر منو بپذیری ...
25 تير 1394

مریضی تک فرشته ام

آخرای بهمن  بود خوب یادمه چون اون روزا هیچوقت یادم نمیره خیلی اذیت میکردی فقط به من می چسپیدی و بهونه می گرفتی شبا خوب نمی خوابیدی و تا صبح گریه میکردی تا اینکه  بردمت دکتر اولش نمی دونستم به دکتر چی بگم بگم شلوغی میکنی خوب حتما دکتر میگه برو خانوم بچه که شلوغی نکنه بچه نیست تو ذهنم درگیر بودم که دیدم تو مطب دکترم وقتی وارد اتاق دکتر شدیم و جریانو بهش گفتم گفت شاید کم خون باشه که عصبی میشی و یه سری آزمابشات برات نوشت از کم خونیت مطمئن بودم که نیستی چون قطره آهنتو خوب مبخوردی و از نظر تغذیه هم خوب بودی خلاصه بردیمت آزمایش و با یه مصیبتی ازت خون گرفتن که دل منو بابات کباب شد خدا بچه هبچ پدر و مادری رو مریض نکنه واقعا دل د...
25 تير 1394