آینازآیناز، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

فرشته کوچک زندگی ما

دخترم در 9 ماهگی

عزیز دلم هرروز  که میگذره شیرین تر و جذابتر میشی اونقد اداهای جالب در میاری که کاملا تمام وقتمون مال تو شده کلمه هایی مثل بابا - آب - قلقا -خوب تلفظ میکنی وقتی می بینی کسی داره نماز میخونه مثل جت میری وتا مهرشو برداری  و بیشتر این لطفت شامل بابا مصطفی میشه علاقه زیاد به گرم کن آشپز خونه داری  - به تبلیغات شبکه بازار مثل بالا بالا - کفش تن تاک - یا کباب پز پلین داری و با یه ذوقی نگاه میکنی که نگو علاقه زیاد به بچه ها داری بخصوص بچه های همسایه مون النا -یسنی وقتی از راه پله صداشون میشنوی زودی میری جلو در و صدا در میاری   ...
26 اسفند 1392

اولین مروارید

سلام عزیز دلم چند مدتی که نبودم اتفاقات جالبی افتاد اولین دندون آینازم تو ٨ نیم ماهگی خودشو نشون داد اولین مرواریدت مبارک عزیزم خیلی دوس دارم که برات جشن می گرفتم ولی دست تنها بودم و همه مشغول خونه تکونی بودن ولی یه دیشلیق حسابی برات پختم ٢٣ بهمن بود که مروارید های سفیدت برق زد گاهی میان وسعت دستان خالیم ؛ حس میکنم تمام دار و ندارم نگاه توست اینم هدیه های دیشلیق آینازم که  بابام -بابا فیروز - خاله فریبا -دایی علی - عمه صدیقه - عمه فاطمه -خاله فهیمه-خاله رویا - و دوستم مرجان - ومامانشون -و دوستم رعنا زحمت کشیدن دست همه شون درد نکنه     ...
26 اسفند 1392

دلتنگتیم بابایی

٢٥ بهمن بابا مصطفی یه ماموریت واسه قم داشت تا یه هفته موندم با تنهایی چیکار کنم عصر جمعه وقتی بابایی داشت حاضر میشد بره تو خواب بودی وقتی بیدار شدی که بابا رفته بود مثل اینکه می دونستی بابایی نیست وقتی بسدار شدی سینه خیز رفتی اتاق بابایی از دور یه نگاهه کردی به اتاق بعدش به من با زبان بی زبانی داشتی ازم می پرسیدی پس بابام کو ؟ شب بدی بود جای بابایی خیلی خالی بود اولش خیلی اذیت کردی تا اینکه بالاخره خوابت برد فرداشم وقتی مامان جون فهمید تنهاییم صبح اومد خونه مون وقتی اومد از صبح تا شب از بغلش تکون نمی خوردی و همش باهاش بازی می کردی چه خوبه که هستی مامان جونم مامانی شب موند و فرداش با هم رفتیم خونه مامان جون تا حال و ه...
10 اسفند 1392

9ماهگیت مبارک عزیزم

عزیز دلم الهی من فدای تک تک روزای زندگیت بشم قربونت برم که به این زودی ۹ ماهه شدی مبارکت باشه عسلم آیناز 9 ماهه من عسلم چرا اینقد زود میگذره . یعنی تو 9 ماهه پیشه منی؟؟؟؟؟؟؟؟ولی من احساس میکنم 9 ساله.    اگه بخوام این 9 ماه رو به سه قسمت تقسیم کنم: 3 ماهه اول خیلی سخت بود: شب بیداریها. درد کشیدنها. .... 3 ماهه دوم : کم کم بهم وابسته شدیم و به تنهایی از پس کارام بر می اومدم. خیلی خوب بود: گردن گرفتنت. سینه خیز رفتنت. نشستنت. غذا خور شدنت........   3 ماهه سوم: عالیییییییییییییییی: اینقد شیرین شدی که نگو. چهار دست وپا رفتنت.  بهونه گیر شدنت......   ...
22 بهمن 1392

هردم از این باغ بری میرسد!!!

ناز مامان این روزا وقتی میخوایم غذا بخوریم زودی میپره میاد تو سفره و زودی نون بر میداره و میکنه تو دهنش وقتی میخوام رو میز غذا بخوریم اونقد اذیت میکنه که میاریم رو زمین می خوریم تا دخملمون ناراحت نشه اینم نمونه اش: وقتی هم صداش میکنم که نکن اینطوری میشه یعنی حواسم بهت نیست و وقتی موفق میشه یه تکه اشو تو دهنش بگیره و راضی از موفقیتش     ...
22 بهمن 1392
1