آینازآیناز، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

فرشته کوچک زندگی ما

چادر آیناز

یکی دیگه از اتفا قات  این ماه  این بود که بابایی برات یه چادر گرفت تا توش بازی کنی ولی تو  مدل بازی کردن با بقیه یچه ها فرق داشت     و چند روز بعد و این است قصه آیناز ما منم برداشتم جمعش کردم تا یه کم بزرگتر بشی و درک کنی که  با چادر شمشیر بازی نم کنن به امید آنروز ...
23 آذر 1393

واکسن 18 ماهگی

19ماهگیت مبارک   سلام خانوم کوچولوی مامان شرمنده از اینکه بی معرفت شدم واست از شیرین کاریات و شیرین زبونیات نمی نویسم  دیروز رفتیم واکسن هجده ماهگیت رو زدیم دیگه بعد از این واکسن نداری تا مدرسه خدا رو شکر چند سال راحتیم.   تعداد واکسنات هم زیاد بود یه دونه به دستت زد یه دونم به پات. وقتی اومدیم خونه تا چهار ساعت بعدش خوب بودی و چون استامینوفن خورده بودی خوابیدی وای وای وقتی بیدار شدی تبت بالا بود جای واکسن پات درد گرفته بود و بی حال افتاده بودی  دوباره استامینوفن دادم و کمپرس گرم کردم چون بهداشت گفته بود ولی فایده نداشت و خیلی درد داشتی برات جا انداختم جلوی تلویزیون و تو که ...
23 آذر 1393

18 ماهگیت مبارک

چقدر آرامم دخترکم که تو هستی... که کنارمی وهمیشه درقلب منی... به معصومیت کودکانه ات قسم،بیشتراز هرمادردیگری عاشقت هستم...باورکن بعدازدردی شیرین پابه این دنیا گذاشتی وهمه دنیای من شدی... دغدغه هرروز من بودن توست... نفس کشیدنت... ایستادنت... خندیدنت... لحظه به لحظه کنارم قدمیکشی وبزرگ میشوی... دخترکم،عزیزکم دستهای کوچکت رامیگیرم تابلندشوی،راه بروی...تمام لذت زندگیم همین است میخواهم آغوشم مادرانه ترین آغوش دنیاباشدبرای تو... میخواهم به تویادبدهم کلمه کلمه عشق را،زندگی را... مادربودن شیرین است،آنقدرکه حتی فکرکردن به نوازش صورت پاک ومعصوم تومرا میبردتا اوج...   &nbs...
9 آبان 1393

آیناز در شمال

لب دریا  تو او ن سرما آیناز  تخت گرفته خوایبده چه کارای عجیبی تو مسافرت میکنه تو راه برگشت جالب ترش اینجا بود که وقتی رسیدیم خونه فقط تا آخر شب می گفت آجان آجان آجان  همون آیسان خودمون  ول کن هم نبود ...
7 آبان 1393

بدون عنوان

آیناز در 17 ماهگی دخمله من هر روز و هروز بزرگتر  میشه  و من از بزرگ شدنش لحظه به لحظه لذت می برم واین از لطف خداونده آخر ای پاییز هوای مسافرت کرده بودیم ولی نگران سردی هوا هم بودیم تا این که دل به دریا زدیمو رفتیم البته تنها نبودبم با دایی علی اینا رفتیم  خیلی نگران بودم که اذیت میشی و یا خدا نکرده سرما بخوری ولی خداشکر نه سرما خوردی و نهایت لذت بردی و به ما هم خوش گذشت به توهم بیشتر  چون آیسان خیلی دوس داری     ...
7 آبان 1393