دلتنگتیم بابایی
٢٥ بهمن بابا مصطفی یه ماموریت واسه قم داشت تا یه هفته
موندم با تنهایی چیکار کنم
عصر جمعه وقتی بابایی داشت حاضر میشد بره تو خواب بودی وقتی بیدار شدی که بابا رفته بود مثل اینکه می دونستی بابایی نیست وقتی بسدار شدی سینه خیز رفتی اتاق بابایی از دور یه نگاهه کردی به اتاق بعدش به من با زبان بی زبانی داشتی ازم می پرسیدی پس بابام کو ؟
شب بدی بود جای بابایی خیلی خالی بود اولش خیلی اذیت کردی تا اینکه بالاخره خوابت برد
فرداشم وقتی مامان جون فهمید تنهاییم صبح اومد خونه مون وقتی اومد از صبح تا شب از بغلش تکون نمی خوردی و همش باهاش بازی می کردی چه خوبه که هستی مامان جونم
مامانی شب موند و فرداش با هم رفتیم خونه مامان جون تا حال و هوات عوض بشه عصر هم اومدیم خونه مون
دوشنبه هم خاله فریبا و اشکان و مامان جون و بابا جون اومدن چقد خوبه که تنها نیستیم وقتی خونه مون پره کمتر جای خالی بابایی رو حس میکنیم
خیلی اخلاقت عوض شده همش بهونه گیری میکنی
چهارشنبه با بابایی حرف زدیم گفت پنجشنبه صبح اونجام خیلی خوشحالم که داری میایخیلی خوشحالم از اینکه هستی
صبح پنجشنبه ساعت ٨ بود که بابا مصطفی بالاخره اومد ت خواب بودی وقتی یه لحظه چشت.و باز کردی و دیدیش زودی رفتی بغلش اول یه کم نگاه کردی و بعد نازش کردی و خوشحالی از چشاشت میریخت
خیلی صحنه جالبی بود فکر میکردم آیناز کوچیکه وفعلا اونقد تاثیر نمی ذاره ولی به عیان دیدم که عشق پدر و مادر واسه بچه یه چیزه دیگه است
به امید اینکه سایه هرپدر ومادری بالای سر بچه شون باشه
الان بابا مصطفی پیشمونه و ما قدرشو بیشتر از قبل میدونیم
دوستت داریم بابا مصطفی