آینازآیناز، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

فرشته کوچک زندگی ما

دلتنگتیم بابایی

1392/12/10 12:34
218 بازدید
اشتراک گذاری

٢٥ بهمن بابا مصطفی یه ماموریت واسه قم داشت تا یه هفته

موندم با تنهایی چیکار کنمniniweblog.com

عصر جمعه وقتی بابایی داشت حاضر میشد بره تو خواب بودی وقتی بیدار شدی که بابا رفته بود مثل اینکه می دونستی بابایی نیست وقتی بسدار شدی سینه خیز رفتی اتاق بابایی از دور یه نگاهه کردی به اتاق بعدش به من با زبان بی زبانی داشتی ازم می پرسیدی پس بابام کو ؟niniweblog.com

شب بدی بود جای بابایی خیلی خالی بود اولش خیلی اذیت کردی تا اینکه بالاخره خوابت بردniniweblog.com

فرداشم وقتی مامان جون فهمید تنهاییم صبح اومد خونه مون وقتی اومد از صبح تا شب از بغلش تکون نمی خوردی و همش باهاش بازی می کردی چه خوبه که هستی مامان جونمniniweblog.com

مامانی شب موند و فرداش با هم رفتیم خونه مامان جون تا حال و هوات عوض بشه عصر هم اومدیم خونه مون

دوشنبه هم خاله فریبا و اشکان و مامان  جون و بابا جون اومدن چقد خوبه که تنها نیستیم وقتی خونه مون پره کمتر جای خالی بابایی رو حس میکنیمniniweblog.com

خیلی اخلاقت عوض شده همش بهونه گیری میکنیniniweblog.com 

چهارشنبه با بابایی حرف زدیم گفت پنجشنبه صبح اونجام خیلی خوشحالم که داری میایniniweblog.comخیلی خوشحالم از اینکه هستیniniweblog.com

صبح پنجشنبه ساعت ٨ بود که بابا مصطفی بالاخره اومد ت خواب بودی وقتی یه لحظه چشت.و باز کردی و دیدیش زودی رفتی بغلش اول یه کم نگاه کردی و بعد نازش کردی و خوشحالی از چشاشت میریخت

خیلی صحنه جالبی بود فکر میکردم آیناز کوچیکه وفعلا اونقد تاثیر نمی ذاره ولی به عیان دیدم که عشق پدر و مادر واسه بچه یه چیزه دیگه است

 به امید اینکه  سایه هرپدر ومادری بالای سر بچه شون باشه

الان بابا مصطفی پیشمونه  و ما قدرشو بیشتر از قبل میدونیم

دوستت داریم بابا مصطفیniniweblog.com

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)