دلنوشته خود آیناز
صبح ها كه شيرم رو مي خورم ومامان نازی تميزم مي كنه ، دوست دارم برم توي تخت مامانی و بابايي كه خيلي خيلي گنده است بخوابم .
تازگیا یه کلک خوب یاد گرفتم به مامان نازی نگین ها شبا شروع میکنم گریه میکنم تا وقتی که مامانی دلش واسه می سوزه میاره تو تخت گنده می خوابم اونقد خوشم میاد به مامانم کلک می زنم
امروز صبح مامانی و بابايي من رو بردند واسه واکسن . من رو گذاشتند روي يك چيز سرد و سفيد ( اسمش ترازو بود ) و دوباره برداشتندخانم دکتر گفت ٧ کیلو ٦٠٠ . انگار من گوجه فرنگي ام !
بعدش مامانم پاهامو ماساژ دادنمی دونین چقدر خوشحال بودم که مامان نازی اینقد برام لطف داره ولی یه دفعه دیدم یه آمپول وحشتناک اومد و خورد به پام وای مامان نامرد چرا گذاشتی خانوم بهداشت اونو به من بزنه
دكتر بهم قطره آهن داد . تازه يك حرف هايي هم در موردسوپ و فرنی مي زدند . .