آینازآیناز، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

فرشته کوچک زندگی ما

دلنوشته خود آیناز

1392/9/13 17:15
182 بازدید
اشتراک گذاری

صبح ها كه شيرم رو مي خورم ومامان نازی  تميزم مي كنه ، دوست دارم برم توي تخت مامانی و بابايي كه خيلي خيلي گنده است بخوابم .هورا

تازگیا یه کلک خوب یاد گرفتم به مامان نازی نگین ها  شبا شروع میکنم گریه میکنم  تا وقتی که  مامانی دلش واسه می سوزه  میاره تو تخت گنده می خوابم اونقد  خوشم میاد به مامانم کلک می زنمهورا

امروز صبح مامانی  و بابايي من رو بردند واسه واکسن  . من رو گذاشتند روي يك چيز سرد و سفيد ( اسمش ترازو بود ) و دوباره برداشتندخانم دکتر گفت  ٧ کیلو ٦٠٠ . انگار من گوجه فرنگي ام !

 تعجبتعجب

بعدش مامانم پاهامو ماساژ دادنمی دونین چقدر خوشحال بودم که مامان نازی اینقد برام لطف داره ولی یه دفعه دیدم یه آمپول وحشتناک اومد و خورد به پام وای مامان نامرد چرا گذاشتی خانوم بهداشت اونو به من بزنهعصبانیعصبانی


دكتر بهم قطره آهن  داد افسوس.  تازه يك حرف هايي هم در موردسوپ و فرنی  مي زدند . .لبخند

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)