آینازآیناز، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

فرشته کوچک زندگی ما

بدون عنوان

  دخترم الان دیگه نسبت به صداها عکس العمل کامل داره یعنی حتی موقع شیرخوردن اگه صدایی بشنوه به طرف صدا برمیگرده. وقتی میخنده و میخوام ازش عکس بگیرم به محض اینکه دوربین یا موبایل رو می بینه جدی میشه و زل میزنه بهش و تلاش من واسه خندون دوباره اش معمولاً بی نتیجه است برعکس قبل، الان علاقه عجیبی به پستونک پیدا کرده طوری که گاهی انگار بهونه اش رو میگیره . ولی نمی تونه از مزه خوردن مشتش هم بگذره و گاهی همزمان با مکیدن پستونک، مشتش رو هم میبره روی پستونک و فشار میده. البته گاهی با انگشتش پستونک رو از دهنش درمیاره و بعد دوباره تلاش میکنه اونو برگردونه سرجای خودش...   ...
12 شهريور 1392

بدون عنوان

عزیزم چند روزی میشه که وقت نکردم برات بنویسم آخه بابا مصطفی  رفته بود ماموریت و ما  رو موقع رفتن برد خونه باباجون تا شب تنها نمونیم    ٣روزی که اونجا بودیم خیلی دلمون واسه بابایی تنگ شد  ولی با باباجون و مامان جون هم برامون  خوش گذشت بابا جون کمتر بیرون می رفت و می گفت  هرجا می رم دلم پیش آینازه و زودی می اومدخونه خوش به حالت که بابا جون اینقد دوستت داره مامان جون همش قربون صدقه ات میر فت و تو هم خودت واسه شون لوس می کردی روز آخر هم خاله فریبا و اشکان اومدن و بهمون خیلی خوش گذشت ولی جای بابایی خالی بود وقتی خونه باباجونم و تو بغل ب...
11 شهريور 1392

بدون عنوان

عزیزم دیشب مهمون داشتیم و همه بودن ماماجون اینا خاله فریبا -خاله فهیمه -خاله رویا - دایی علی -و النور اینا هم بودن با اینکه خونه خیلی شلوغ بود ولی شما با خیال تخت گرفته بودی و خوابیده بودی موندم با این سرو صدا چطور خوابت گرفته و تعجب میکنم از اینکه وقتی خونه تنهاییم وقتی تو اتاقت راه میریم بیدار میشی ولی الان با این سر وصدا گرفتی و خوابیدی این عکسایی از مهمونای کوچولومون  (آیسان نازم - و امیر حسین نازنیم) که اتاقتو زیرو رو کرده بودن الهی قربون هر دو تاشون برم ...
11 شهريور 1392

بدون عنوان

تازگی ها پاهاتم شناختی و پاهاتو تا جایی که می تونی بلند میکنی و  با دقت  و متعجب  نگاهشون میکنی الهی من فدات بشم تازگی ها یاد گرفتی وقتی چیزی می خوای بلند گریه می کنی تا زودتر به خواسته ات برسی تازگی ها شکمتو بلند میکنی یعنی اینکه بغلت کنیم و وقتی بغلت می کنیم ورجه ورجه میکنی که راه بریم تا بتونی همه جا رو ببینی تازگی ها هر وقت من می بینی اونقد خودت برام لوس می کنی تا بغلت کنم    تازگی ها زبونت در میاری بیرون و مارچ ومورچ می کنی و وقتی منم ادادتو در میارم می خندی و امروز صبح وقتی یه تکه نون جلوت رفتم خوب دستتو باز کردی و محکم گرفتی دستت و من اونقد ذوق کرده بودم که نگو ...
11 شهريور 1392